امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

گلم 17 ماهه شده

گل مامان 1 ماه بزرگتر شدی و هزار ماشالله جنب و جوشت هم بیشتر تو یک ماه گذشته کلی اتفاق افتاد که  بعضی هاشون رو تو مطالب قبلی برات نوشتم اما از جامونده های مطالب اینکه دو تا مروارید قشنگ دیگه که انتظار یکیشون رو خیلی وقته می کشیدیم بیرون اومدن یکیش دندون آسیاب پایین و یه دندون کنارش ایشالله اون یکی آسیاب پایین هم زودتر بیرون بیاد آخه معلومه خیلی اذیتت می کنه و همش انگشتت توی دهنته .قربونت برم هزار ماشااااااااااااالله الان 14 تا دندون داری که تقریبا کار خاصی انجام نمی دن در غذا خوردن فقط نقش نایسر دایسر خونه ما  رو دارن و برای ریز کردن تمامی جامداتی که به سمت دهانت به عنوان غذا یا میوه برده می شه استفاده می شن که البته اینم بگم رنده...
29 آبان 1392

یا حسین (ع)

  عزیزم امسال برات پیراهن مشکی گرفتیم که تو هم تو عزای امام حسین تنت کنی و تقریبا هر شب می رفتی هیئت مسجد محله بابایی چند شبی رو عمو بهزاد زحمت کشید و بردت چون بابایی مسئول گروه مارش هیئت بود و نمی تونست شما رو ببره . یه شب هم   که مراسم سینه زنی هیئت بود بابایی بردت تقریبا 2 ساعتی با بابایی بودی و مسیر زیادی رو هم خودت پیاده راه رفته بودی و سینه زده بودی (قبول باشه عزیز دلم) انشالله امام حسین تو تموم زندگی دستت رو بگیره. اینهم عکس های پسر هیئتیم وقتی بالاخره گوشی بابایی رو به دست آوردی (حرکت انگشت رو داشته باش چه ماهرانه کار می کنی با گوشی) خسته نباشی قبول باشه عزیزم امیررضا و امیرحسین(نوه عم...
27 آبان 1392

یا علی اصغر(ع)

امتحان عشق چون در کربلا آغاز شد   کودکی ششماهه بین عاشقان ممتاز شد هر گلی کز شاخه افتاد و به خاک و خون تپید باغبان عشق آمد با گلش دمساز شد بین هفتادو دو گل یک غنچه نشکفته بود  کان هم آخر روی دست باغبانش باز شد غنچه می خندید امّا باغبانش می گریست یک چهان اندوه و غم ، بِنهُفته در این راز شد نازم آن پروانه ی بی بال و پر را ! کز وفا جان نثار شمع خود ، بی ناله و آواز شد خدایا بحق شیر خواره امام حسین همه بچه ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کن     نفس مامان خدا رو شکر امسال هم به یاری خدا تونستیم توی مراسم شیرخوارگان حسینی شرکت کنیم سال گذشته خیلی کوچولو بودی تقریبا 5 ماهه...
25 آبان 1392

خدایا شکرت

سلام عزیز دلم .قربونت برم نفسم مطالب اینبار  بخاطر اتفاق های بدی که توی این چند روزه برامون افتاده یکم اعصاب خورد کنه اما بازم خدا رو شکر چون می تونست بدتر از این باشه و باز هم شکر. اول از جاهای خوب خوب شروع می کنم و عید قربان وغدیر رو بهت تبریک می گم اما نگی چرا انقدر دیر که تو ادامه مطلب متوجه می شی .واسه عید غدیر که دوروز تعطیلی بود یهو بابایی تصمیم گرفت بریم ماهشهر پیش خاله سمانه و عمو محمد هم یه سری زده باشیم هم یه تنوعی برای خودمون باشه اما چون یهو تصمیم گرفته بود هیچکدوم از خاله ها امادگی نداشتن و بنابراین خودمون سه نفری عازم شدیم تا اونجا 3 ساعتی بیشتر راه نیست .بعد از انداختن صدقه حرکت کردیم وقتی می خواستیم بنزین بزنیم یهو به...
20 آبان 1392
1